عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : یک شنبه 15 دی 1392
بازدید : 660
نویسنده : آوا فتوحی

صداي برگها
(غربت پاييز )


آن روز ،
روز اندوه تو بود ،
روز اندوه هزار چشم گشوده به اشك 
در كوچه هاي سرد كسالت ،
در كوچه هاي بي واقعه و بي اميد . 

وقتي كه تو مي رفتي 
وقتي كه تو با ياران 
ميعاد را به سالهاي دور مي خواندي .
و سفر 
نام عزيمت تو بود . 
آن روز 
روز رفتن تو بود 
و روز رفتن پرنده ها 
با آواز غريب خويش .
آن روز كه بايد 
بايد 
تو را مي ستوديم 
تو را به كلبة خورشيد مي برديم 
بي نشان رفتي 
رفتي 
و يارانت ، اين كودكان تنهايي 
تو را از پشت پرچين ها ديدند 
كه چه تنها و غريب مي رفتي . 
غربت تو ، در كدامين ديار بود؟ 
فصل گريستنت ،
در كدام روز ؟

اي همدم ،
نگفتي هيچ 
چگونه يادها تو را رها كردند 
چگونه لحظه هاي سنگين فاجعه ،
شكوفه چشمان تو را نديدند
چگونه خانة تنهاييمان 
براي تو كوچك شد 
و غربت 
براي تو اميد .

رفتي اي همدم 
اما
دستانت آن دستان مهربان 
كه با من يار بودند 
ديگر كدام روز 
براي چيدن يك شكوفه 
خواهند شكفت ؟
و چشمانت كه راز رازقي ها داشتند 
ديگر كدام روز 
مرا از پشت سالها 
صدا خواهند زد ؟
ديگر چگونه مي توان اميد داشت
در آن ديار غريب 
كسي از بودن آفتاب ، با تو حرفي زند 
و از باغچة يك محبت و يك عشق 
گلي به ابریشم گيسوان تو چيند . 

باد مي دانست رفتنت را 
باد مي دانست. 
آن روز كه تو رفتي 
باد ،
اين سوگوار ولگرد 
زوزه كشان تنهايي كوچه را پيمود 
و غربت پاييز 
برتمام خانه ها نشست . 

ديگر صداي برگ بود . 
صداي برگ . 
درخت و باغچه 
از خواب و غربت حرف مي زدند 
و انجماد خون سفيد در رگها 
صحبتي بود 
از پريشاني يك قوم . 
قصه اي بود 
از سفر يك فصل .

در خانه هاي تنهايي 
در خانه هاي غربت و بيماري 
آه ، اي همدم 
ديگر چگونه مي شد 
به اميد فردا نشست . 
در ديار غربت 
وقتي كه سفر ، فصلي بود از حكايت گريز 
ديگر چگونه مي شد 
به اعتماد انبوهی نشست . 
و به فردا امیدبست.

ديگر چگونه مي شد 
به جماعتي پيوست 
كه دشنه كينه ها را ،
بر سينه ها نشانده اند . 

آه ،
پاييز آمده بود 
و غربت پاييز 
در كوچه هاي ساكت و سرد 
در عصر هاي پريشاني و درد 
تنهايي هر خانه را 
جشن مي گرفت . 

رفتي اي همدم 
ديگر در اين ديار 
بودن ، شكلي ست از نبودن . 
وقتي تو در آن ديار دور 
گل لبخند را مي چيني ،
اين جا شكوفة هزار اشك مي شكفد . 
وقتي در آن ديار 
به مردمي مي رسي
لبخند بر لب ،
قصه اميد را مي خوانند 
اين جا هزار چهرة عبوس 
با رخساري زرد 
از درد مي گريند . 
اين جا فصل ديگريست 
در اين ديار غريب 
باران سوگي دارد 
و تنهايي هر خانه را 
هر روز به آواز مي خواند .

ديگر چگونه مي توان 
در كوچه هاي سرد و تنهايي 
در كوچه هاي غربت و بيماري 
به پيرزني تنها گفت : 
آرزو هايش را از آمدن بهار
به خواب بسپارد 
كه زمستان در راه است . 

آه ، پاييز آمده است 
و غربت پاييز 
صبحگاهان ، 
صداي برگها را دارد .

و در اين ديار ،
حكايت تنهايي ست . 
ديگر اي همدم 
محبت قصه اي بود 
از ياد ياران دور
اينك روزگار ديگريست .
فصل ،
فصل اشكهاي سوگواري ست . 

ديگر چگونه مي توان 
در صف هاي ملموس اشتياق
با چشمهاي تر 
به انتظار دوست ماند ،
وقتي كه دوست را به بند خانه مي برند .
ديگر چگونه مي توان صدا زد : 
آي ، دوست . 

رفته اي اي همدم 
بي تو ، تنها مانده ام 
و در آرزوي صدايي از عشق ، 
به اميد نشسته ام . 
ديگر در من ، 
من ديگري ست 
مني كه از خستگي ديگران مي ميرد .

آه ، صداي برگ مي آيد . 
غربت پاييز 
كوچه هاي خالي را 
به ميهماني خويش مي خواند . 
درخت ، سبزيش را 
در قصه ها مي جويد . 
و روز ، خورشيد مرده اش را 
بر دوش مي كشد. 
و از هر سو ، صداي برگ مي آيد
صداي برگ . 
مي شنويد ؟




مطالب مرتبط با این پست :

می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








اگر که سن را عروس بدانیم و اندیشه را داماد این زفاف را اویی می شناسد که حافظ را بستاید (گوته)

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

RSS

Powered By
loxblog.Com